وبلاگ جوانان اسلامی

تفریحات و سرگرمی

وبلاگ جوانان اسلامی

تفریحات و سرگرمی

داستان چراغ جادو

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

یه روز مسوول فروش، منشی دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به 

 

 سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می 

 

 کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: 

 

 من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره 

 

 جلو و میگه: «اول من، اول من!… من می خوام که توی باهاماس 

 

 باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از  

 

دنیا 

 

 نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه… بعد مسوول فروش  

 

می پره جلو و میگه: «حالا من، حالا من!… من می خوام توی هاوایی 

 

 کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو 

 

 داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم  

 

ناپدید میشه… بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: 

   

 «من می خوام که اون دو تا هر دوشون ب عد از ناهار توی شرکت  

 

باشن»! 


نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه! 

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم ) 

 

در قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد